Monday, June 26, 2006
Wednesday, June 14, 2006
Sunday, June 11, 2006
چهره رهبر
چهرۀ چون کون رهبر هر که ديد
حسن الله و پيمبر را در آئينه ديد
منع شک و عقل و پرسيدن چو شد بنيان دين
جز جهالت امتی نادان از آن ايمان نچيد
باور خونين خر از هر حقيقت برتر است
خر به "اقرب! " هم عرب گرديد و هم ناديده ديد
گر ز شک است و ز پرسش باروَر دار خرد
خر ز پُمپ کير رحمان چون صنوبر شد رشيد
بر نمی تابد خدای خر شراکت را و شرک
بی رقابت ميتوان تپاله اش چون زر خريد
هرکجا اين شرّ ِانور تخم توحيدی فکند
شيخ و شاه و شحنه و داروغه از آن خوشه چيد
مذهب اسلام تسليم است و خر پروردن است
کس در اين مذهب به جز احشام و چوپانان نديد
همت عالی مدار از خر طلب، خر بنده است
از الاغان جز تفخر بر خريت کس نديد
با چماق دين ِخوف و وحشت و آئين زور
در کجا جز چاکر و اوباش الله آفريد
هر که باور کرد مُفت ِ شيخ و شد مرعوب رب
خايۀ رب خورد و از خوف خدا خاگينه ريد
آن ابرغولی که نيرنگش سراب
هست و فضل او تمام از فاضل آب،
لشکرش جمعی ز گاو است و الاغ،
قاری و قرطاس ِ قرآنش کلاغ،
با خرد در جنگ و از بن با جهاد
دين و ايمان بر شرارت بر نهاد،
شيخ خر در پيش و لشکردار اوست،
در جهاد با بشر سردار اوست،
پستيش حسن است و حسنش در کمال،
هر کراهت چون وجاهت در جمال،
گويد: \"من اين کردم و آن کرده ام!
در همه کوه و کتل ان کرده ام!
هرچی می بينی تو، آن من کرده ام!
هرچه ان است درجهان من کرده ام!
زلزل آوردم که تا عبرت کنيد!
در جهاد با خرد غيرت کنيد!
رعد آوردم که تا وحشت کنيد!
برق آوردم که تا رعشت کنيد!
محنت آوردم که تا طاعت کنيد!
زورتان را تا قضا حاجت کنيد!
خلقتی را زيور خود کرده است،
مستراح بی در خود کرده است،
سازد از قرص قمر کيرش دو نعل،
کون خونين مسلمان را چو لعل،
ميکند خر را مجهز با دوبال،
می پراند ميکند، بس قيل وقال،
آورد پيشش محمد را به عرش،
ميکند پالان و با خود هم عَرَ ش،
ميخورند اول يکايک کوه ِ کاه،
در پسش صد کاسه از حلوای باه،
پس به جان هم درافتند آن دو خر،
گاه رب در زير و گاه آن نره خر،
معنويت ميکند هم سنگ کير،
کره خر را افکند در جنگ شير،
نعل خود ميخواند هر ماه هلال،
چون نمايان گردد از پشت جبال،
ريزدت خون گر نمالی خايه اش،
از در کونش نليسی مايه اش،
گويدت: "در من مبادا شک کنی،
قفل اسرار مرا هم هک کنی،
برکـَنی از من تو تنبانم چو برق،
لخت و عريانم کنی در پيش خلق،
بر دری پرده ز حوری خانه ام،
هم زنی اوضاع جاکش خانه ام،
تا به عشق کون من جمعی به جلق
گردد و جمعی دگر گايد به حلق؛
وان تباهيهای کابوس سياه،
کان نموده هستيت بر تو تباه،
گر کـُنی بر او تو گوزت را حلال
پاشد ازهم همچو ابری از خيال